وبلاگ خبری صدرا  : از یک هفته پیش که شنیدم که یه دوست که نه یه عزیزتر از جانم به کما رفته حسابی دمغ بودم و به هوش اومدنش رو لحظه شماری میکردم. تا اینکه امروز ظهر یه SMS تمام افکارم رو باطل کرد: "رضا تموم کرد"!
واااااااااااایی که چقدر بدبختم!

امروز خیلی غمگینم...
عجب پسر نازی بود. "محمدرضا رحمتی" رو میگم! با اینکه بچه خیابون خلاف پرور "شیوا" - دور و اطراف سرآسیاب دولاب- بود و با بچه های اونجا هم عیاق بود اما از گلی اش هیچ وقت کم نشد.
عجب رفیقی بود، رضا!

امروز خیلی غمگینم...

اینکه میگن روزگار آدم ها رو گلچین میکنه و میبره رو تازه الان میفهمم! آدم ها رو در اوج خوبی میبره. "رضا"ی ما در حالی رفت که درخواستی از هیچ کدوم از رفقا نکرد. همه اما درخواستشون رو بهش میگفتند و "رضا" بی هیچ چشم داشتی برطرف میکرد. عجب معرفتی داشت، رضا!

 

امروز خیلی غمگینم...

نه بخاطر "رضا" بلکه برای خودم که نفهمیدم کی به جمع رفقای ما پیوست و در طرفه العینی تو دلمون نشست و پس از چهارده- پانزده سال کنارمون آروم شکست(!!!) و نفهمیدم. قبطه میخوردم به وسعت دل رضا... عجب دلی داشت، رضا!

 

امروز خیلی غمگینم...

شاید بخاطرش اشک بریزم . "رضا رحمتی" رو میگم. ولی بیشتر برای رفقا که شاید حالاحالاها مثل اون رو پیدا نکنن. کسی فکر میکرد یه جوون سی ساله به یکباره سکته بکنه؟ زار میزنم برای "رضا" و باحالی "رضا"


امروز خیلی غمگینم...

"رضا رحمتی" وقتی میرفت که مثل همیشه شاد و شنگول بود. شادی اون به مجلس گرفتن برای صدیقه اطهر(س) بود که همیشه جای مادرش، مادری میکرد... آخه "رضا" مادر نداشت اما خودش میگفت دارم! عجب مادر دوست بود، رضا!

امروز خیلی غمگینم...

 

رضا رحمتی در اردوی لواسان 1375- دست چپ -
عکس: محمدرضا رحمتی، نفر اول از سمت چپ

   آخرین مطالب وبلاگ خبری صدرا