"وبلاگ خبری صدرا" :این داستان، وضعیت واقعی دختری را روایت می کند که از نعمت شنیدن و حرف زدن بی بهره است. لادن همان دختر خدمتکار منزل محمد رضا شریف نیا در فیلم " سالاد فصل" فریدون جیرانی است که اینک در حاشیه بزرگراه رسالت تهران مشغول فروش مجلات کهنه و قدیمی است. با هم می خوانیم:

آقاي تهيه كننده دربه در دنبال بازيگر است. او براي نقش دخترك خدمتكار كه نقشي فرعي است، دنبال بازيگر غيرحرفه اي است.
پس از چند گزينه، لادن، دخترك ناشنوا، اما باهوش را مي يابد. شوق بازيگري در سيماي او موج مي زند. نگاهش پر از اميد و آرزوست. در اين فكر است كه با مشهور شدن، مي تواند به كسب و كار مناسبي برسد و آن وقت، ديگر مادرش از درد و مريضي گلايه نخواهد كرد، اجاره خانه عقب نخواهد افتاد و... تا دخترك به خودش مي آيد، فيلمبرداري هم پايان يافته است. اصلاً متوجه نمي شود كه چه وقت جلو دوربين رفته!
كارگردان با لبخندي، از بازي كوتاه او، ابراز رضايت مي كند. تهيه كننده بلافاصله از او امضا مي گيرد كه حق و حقوقي از اين فيلم طلبكار نيست، تا برايش دردسرساز نشود.
فيلم اكران مي شود و به فروش خوبي هم مي رسد. او احساس مي كند كه ديگر همه او را مي شناسند و تهيه كنندگان در صف پيشنهاد دهندگان به او نشسته اند!
                                                            ***
دخترك جوان كنار چند روزنامه و مجله تاريخ گذشته نشسته است. سروش ۵۰ تومان، جدول ۱۰۰ تومان و...
رهگذران با ترديد به او و بساط رنگ و رورفته اش نگاه مي كنند. از روي كنجكاوي مي ايستند و تيتر مجلات «N» سال پيش را مي خوانند!
چهره اش بشاش و دوستداشتني است. سعي در جلب مشتري دارد ولي اين مجلات به درد چه كسي مي خورد؟!
اين دخترك اما دخترك خدمتكار «سالاد فصل» نيست. او اينك در حال نقش آفريني در مستند واقعي جامعه امروز ماست.
نقش او، اين بار بسيار حساس و اساسي است.
فيلمي با هزاران فرد عادي به عنوان بازيگر. اين بار، ديگر بازيگران نمي فهمند چه وقت جلو دوربين رفته  اند. «لادن» اين دختر بيست و يك ساله ناشنوا بچه طلاق است و با مادر بيمارش در تنگدستي زندگي مي كند.
او مجبور است هر روز از صبح خروسخوان، بار و بنديل كم حجمش را روي دوش گذاشته و در كنار يكي از شاهراه هاي حياتي كلانشهر بي در و پيكرمان، بساط كرده و تا شامگاه، مقابل ديدگان مردم قرار بگيرد. نگاهش، پتكي است بر پيشاني غافلان. با زبان بي زباني، از درددل مردم بينوا سخن مي گويد. 
                                                             ***
عصر يك روز آفتابي يك خبرنگار مزاحم سر مي رسد و بي خبر از همه جا سعي در پيگيري اين موضوع دارد.
دخترك تكه كاغذي از كيفش بيرون مي كشد و با اشاره مي فهماند كه ناشنواست و اگر سؤالي دارد، روي كاغذ بنويسد. مزاحم، مي نويسد كه خبرنگار است و براي مصاحبه آمده، بعد كارتش را مقابل او مي گيرد.
پاسخ دخترك منفي است. اما خبرنگار به هر زحمتي او را به حرف مي كشاند. حرف هايي از جنس كاغذ و كلمه!
پنج سالي مي شود كه براي يافتن شغل، در انتظار پاسخ سازمان بهزيستي است. هر بار آنها اورا به شكلي رانده اند. در بهزيستي سراغ هر كسي رفته است از آبدارچي و منشي گرفته تا مدير مركز. شگفت انگيز آنكه خم به ابرو هم نمي آورد و همچنان مصمم به كارش ادامه مي دهد.
او اگر چه ناشنواست ولي چشم هاي معصومش همانند دوربيني همه چیز را ضبط مي كند.
نوبت مرور اين فيلم در ذهنش رسيده است. فلاش بك مي زند به حركات و برخوردهاي مردم. بساط را روي سكوي در منزلي پهن مي كند. پيرزن صاحبخانه كه بيرون مي آيد، جنجال هم به پا مي شود. بساط را كمي آنسو تر در پياده رو باريك كنار بزرگراه رسالت پهن مي كند.
دكمه حركت تند فيلمش را مي زند و جلوتر مي رود. رفت و آمد صدها رهگذر از كنارش را با آن نگاه هاي حيران و سؤال برانگيز دوباره بازبيني مي كند.
پسري را مي بيند كه فقط به قصد آزار از او تقاضاي تخفيف زياد مي كند و دست آخر هم بدون اينكه خريد كند با نيشخندي مي گذرد.
خانم نجفي فروشنده، تنها كسي است كه روزي چند بار به او سر مي زند و جوياي احوال او مي شود. هستند كساني كه به قصد كمك مجلات بي رنگ او را به قيمت مي خرند و كمي آنسو تر در سطل زباله را باز می کنند!
در اين ميان «لادن» نه با كسي همكلام مي شود و نه حرفي مي شنود. تقدير آن است كه تنها نظاره گر برخوردهاي مختلفي باشد كه از يكايك مردم سر مي زند. حتماً مردم براي واكنش هاي عجيب و غريب خود دليل قانع كننده اي در آستين دارند! خدا عالم است...